حسن پري جلوه کرد ديو جنونم گرفت
اي دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقليم عشق
تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سينه به نوعي شکافت
کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضاي توام چرخ ز قصر حيات
خواست به زير افکند بخت نگونم گرفت
هيچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت
خوي تو در عاشقي بس که زبونم گرفت
عشق که تسخير من از خم زلف تو کرد
در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان
رام پري چون شدم گرنه جنونم گرفت