شماره ٨٦: بر درت کانجا سياست مانع از داد من است

بر درت کانجا سياست مانع از داد من است
آن که بي زنجير در بند است فرياد من است
آن که مي گردد مدام از دور باش خشم و کين
دور دور از بارگاه خاطرت ياد من است
اي خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن
طبع شيرين بشکفد کاين کار فرهاد من است
دادن از روي زمين خاک بني آدم به باد
کمترين بازيچه طفل پريزاد من است
در جهان خاکي که هرگز ترنگردد جز با اشک
گر نشان جويند ازان خاک غم آباد من است
آن که پاي مرغ دل مي بندد از روي هوا
طبع سحرانگيز وحشي بند صياد من است
انس آن بد الفت پيمان گسل با محتشم
همچو پيوند طرب با جان ناشاد من است