زخم جفاي يار که بر سينه مرهم است
از بخت من زياده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست ليک
در قيد اختلاط ز قيد معلم است
پنهان گلي شکفته درين بزم کان نگار
خود را شکفته دارد و بسيار درهم است
شد مست و از تواضع بي اختيار او
در بزم شد عيان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائي رسد به مهر
کان لعل خاتميست که در دست خاتمست
از گريه هاي هجر شکست بناي جان
موقوف يک نم ديگر از چشم پر نمست
هر صبح دم من و سر کوي بتان بلي
شغلي است اين که بر همه کاري مقدم است
با اين خصايل ملکي بر خلاف رسم
بايد که سجده تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوي خير باد اوست
گفتار محتشم همه دم خير مقدم است