باز اين چه زلف از طرف رخ نمودن است
باز اين چه مشگ بر ورق لاله سودن است
باز اين چه نصب کردن خالست برعذار
باز اين چه داغ بر دل عاشق فزودن است
دل بردن چنين ز اسيران ساده دل
گوهر به حيله از کف طفلان ربودن است
در ابتداي وصل به هجرم اسير ساخت
وصلي چنين بهشت به کافر نمودن است
روشن ترين غرور و دليل تکبرش
آن دير دير لب به تکلم گشودن است
سر ازل ز پير مغان گوش کن که آن
بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است
در عشق حالتي بتر از مرگ محتشم
دور از وصال دلبر خود زنده بودنست