شماره ٧٥: بس که مجنون الفتي با مردم دنيا نداشت

بس که مجنون الفتي با مردم دنيا نداشت
از جدائي مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن ليلي جلوه گر در چشم مجنون بود و بس
ظن مردم اين که ليلي چهره زيبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم مي شدي مهمان دل
ديده گريان شد که او هم خانه تنها نداشت
اي معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود
پيش ازين گر داشت خوي بد ولي اينها نداشت
شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او
ورنه تيغ او سر خونريز من قطعا نداشت
بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بي دريغ
آن چه مي آيد ز دست او دريغ از ما نداشت
محتشم ديروز در ره يار را تنها چو ديد
خواست حرفي گويد از ياري ولي يارا نداشت