پاي يکي به علت ادبار نارواست
رخش يکي به عرصه اقبال در دو است
در افتاب وصل يکي گرم اختلاط
قانع يکي ز دور به يک ذره پرتو است
اما ازين چه غم که کهن دوستدار او
در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غايبانه شيرين به کوه کن
در دل به صد شکفتگي نرد خسرو است
زندان هجر او چه طلسمي است کاندران
نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است
اعجاز عشق بين که تمناي هندويي
پاينده دار نام شهنشاه غزنو است
معلوم قدر دانه اشک تو محتشم
جائي چنان که خرمن جانها به يک جواست