به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنايت
به قربانت شوم جانا بميرم پيش بالايت
ازين بهتر نمي دانم طريق مهرباني را
که ننشينم ز پا تا جان دهم از مهر در پايت
توانم آن زمان در عشق لاف دردمندي زد
که از درمان گريزم تا بميرم در تمنايت
خوش آن مردن که بر بالين خويشت بينم و باشد
اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشايت
چو روز مرگ دوزندم کفن بهر سبکباري
روان کن جانب من تاري از جعد سمن سايت
چو روي منکران عشق در محشر سيه گردد
نشان رو سفيديهاي ما بس داغ سودايت
چه مردم کش نگاهست اين که جان محتشم بادا
بلا گردان مژگان سياه و چشم شهلايت