چو ناز او به ميان تيغ دلستاني بست
سر نياز به فتراک بدگماني بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان
به ياد طاقت ما عهد هم عناني بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتي جان
اجل ز مرحمت احرام بادباني بست
ز پاي گرگ طمع دست حرص بند گشود
چو ناز او کمر سعي در شباني بست
تو از طلب به همين باش و لب مبند که يار
زبان يک از پي ارني ولن تراني بست
تو اي سوار که بردي قرار و طاقت ما
بيا که دزد هوس دست پاسباني بست
به روي من تو در مرگ نيز بگشائي
اگر توان در تقدير آسماني بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزي
شوي ز کرده پشيمان به هم تواني بست
رقيب بار سکون بر در تو گو بگشا
که محتشم ز ميان رخت کامراني بست