گوي ميدان محبت سر اهل نظر است
گرد اين عرصه مگرديد که سر در خطر است
سينه تنگ پر از آه و تنگ پرده راز
چون کنم آه که يک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان
که بسوزي تو و دود از تو نخيزد هنر است
گشت دير آمدن صبح وصالم گوئي
که شب هجر مرا صبح قيامت سحر است
مژده اي دل که به قصد تو مهي بسته کمر
که کمر بسته او صد مه زرين کمر است
غير ميرد به تو هرگاه قرينم بيند
اين چو فرخنده قران هاي سعادت اثر است
تيغ بر کف چو کني قصد سرمشتاقان
بر سر محتشم کز همه مشتاق تر است