شماره ٣٦: اي ز دل رفته که دي سوختي از ناز مرا

اي ز دل رفته که دي سوختي از ناز مرا
دارم انديشه که عاشق نکني باز مرا
کرده ام خوي به هجران چه کنم ناز اگر
عشق طغيان کند و دارد از آن باز مرا
باطل سحر مگر ورد زبانم گردد
که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا
چشم از آن غمزه اگر دوش نمي بستم زود
کار مي ساخت به يک عشوه ممتاز مرا
چه کمر بسته اي اي گل که مگر باز کني
جيب جان پاره به آن غمزه غماز مرا
چون محالست که نايد ز تو جز بدمهري
مبر از راه به لطف غلط انداز مرا
وصل من با تو همين بس که در آن کو شب تار
کنم افغان و شناسي تو به آواز مرا
لنگر مهره طاقت مگر ايمن دارد
از سبک دستي آن شعبده پرداز مرا
اي ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت
که به يک حرف چنين خام طمع ساز تو را