شماره ٢١: برين در مي کشند امشب جهان پيما سمندي را

برين در مي کشند امشب جهان پيما سمندي را
به سرعت مي برند از باغ ما سرو بلندي را
غم صحرائيان دارم که غافل گيري گردون
به صحرا مي برد از شهر بند صيد بندي را
سپهرم مايه بازيچه خود کرده پنداري
که باز از گريه ام درخنده دارد نوشخندي را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسنديدم
دل بيزار الفت دشمني آفت پسندي را
نمي گفتم که آن بي درد با صد غصه نگذارد
به درد بي کسي در کنج محنت دردمندي را
دلم ازسينه خواهد جست بيرون محتشم تا کي
بود تاب نشستن در دل آتش سپندي را