مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
در روش غاشيه بردوش نهم مجنون را
گر نه آيينه روي تو برابر باشد
آه من تيره کند آينه گردون را
گر تصرف نکند عشوه خوبان در دل
چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل ليلي از آن واسطه بستند بلند
که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نيست چون حسن تو بر تخته هستي رقمي
اين چه حسن است بنازم قلم بي چون را
آن چنان تشنه وصلم که کسي باشد اگر
تشنه آب به يکدم بکشد جيحون را
محتشم پاي به سختي مکش از وادي عشق
گل اين مرحله گير آبله پر خون را