يزک سپاه هجران که نمود پيشدستي
عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستي
ز مي فراق بوئي شده آفت حضورم
چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستي
عجب است اگر نميرم که چو شمع در گدازم
ز بلند شعله وصلي که نهاده روبه پستي
چه کني اميدوارم به بقاي صحبت اي گل
تو که پاي بر صراحي زدي و قدح شکستي
چه دهي تسلي من به بشارت توقف
تو که محمل عزيمت ز جفا به ناقه بستي
بجز اين که نقد دين را همه صرف کردم آخر
تو ببين چه صرف کردم من ازين صنم پرستي
به دو روزه وصلي باقي چه اميد محتشم را
که بريده بيم هجرش رگ جان به پيش دستي