دل مي شود هر روز خون تا او ز دل بيرون شود
امروز هم شد اندکي فردا ندانم چون شود
اشکي که مي دارم نهان از غيرت اندر چشم تر
که برکشايم يک زمان روي زمين جيحون شود
گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را
از ريزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده
کش پرده از هم مي درد گر قطره اي افزون شود
من خود نمي گويم به کس رازي که دارم پاس آن
اما اگر گويد کسي در بزم او صد خون شود
خواهم نوشتن نامه اي اما نمي دانم چسان
خواهد دريد آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود
شرح جراحتهاي غم هرگه نويسد محتشم
خون ريزد از مژگان قلم روي زمين گلگون شود