هر کجا حيرانم اندر چشم گريانم توئي
روي در هرکس که دارم قبله جانم توئي
گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
آن که هر دم مي کشد از سوز پنهانم توئي
گرچه هستم موج خور در بحر شوق ديگري
آن که از وي غرقه صد گونه طوفانم توئي
گرچه خالي نيست از سوز بت ديگر دلم
آن که آتش مي زند در ملک ايمانم توئي
گرچه بنياد حضورم نيست زان مه بي قصور
جنبش افکن در بناي صبر و سامانم توئي
گرچه زان گل همچو بلبل نيستم بي ناله
غلغل افکن در جهان از آه و افغانم توئي
گرچه نمناکست زان يک دانه گوهر ديده ام
قلزم انگيز از دو چشم گوهر افشانم توئي
گرچه مي آلايم از ديدار او دامان چشم
گل رخي کز عصمت او پاک دامانم توئي
گرچه جاي ديگرم در بندگي چون محتشم
آن که او را پادشاه خويش ميدانم توئي
تبارک الله ازين پادشاه وش صنمي
که مردمش ز بت خود عزيزتر دانند
کنند جاي دگر بندگي ولي او را
به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند