قياس خوبي آن مه ازين کن کز جفاي او
به جان هرچند رنجم بيشتر ميرم براي او
به کارم هر گره کاندازد آن پيمان گسل گردد
مرا دل بستگي افزون به زلف دلگشاي او
دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداري
که بيزار است از آزادي خود مبتلاي او
جفاکار است ليکن مي دهد زهر جفاکاري
چنان شيرين که از دل مي برد ذوق وفاي او
بلاي جان ناساز است و جانبازان شيدا را
ميسر نيست يکدم شاد بودن بي بلاي او
شه اقليم بيداد است و مظلومان محنت کش
براي خود نمي خواهد سلطاني وراي او
نخواهد محتشم جز آستانش مسندي ديگر
که مستغني است از سلطاني عالم گداي او