سخن طي مي کنم ناگاه در خواب
در آن بي گه که در جو خفته بود آب
به گوش آمد صدايي در چنانم
که کرد از هزيمت مرغ جانم
چنان برخاستم از جا مشوش
که برخيزد سپند از روي آتش
چنان بيرون دويدم بيخودانه
که خود را ساختم گم در ميانه
من درمانده کز بيرون اين در
به آن صياد جان بودم گمان بر
ز شست شوق تيري خورده بودم
که تا در مي گشودم مرده بودم