تو در خوبي و زيبايي چنان امروز يکتايي
که خورشيد ار به خود بندي به زيبايي نيفزايي
حديث روز محشر هر کسي در پرده مي گويد
شود بي پرده آن روزي که روي از پرده بنمايي
چه نسبت با شکر داري که سر تا پاي شيريني
چه خويشي با قمر داري که پا تا فرق زيبايي
مگر همسايه نوري که در وهمم نمي گنجي
مگر همشيره حوري که در چشمم نمي آيي
به هر جا رو کني در روشني چون ماه مشهوري
بهر جا پا نهي در راستي چون سرو يکتايي
چنين روشن نديدم رخ يقين دارم که خورشيدي
بدين نرمي نيفتد تن گمان دارم که ديبايي
جمال خوبرويان را به زيور زينت افزايند
تو گر زيور به خود بندي به خوبي زيور افزايي
ز بس در حسن مشهوري کس اوصافت نمي پرسد
که ناظر هر کجا بيند تو چون خورشيد پيدايي
چنان شيريني ارزان شد ز گفتارت که در عالم
خريداري ندارد جز مگس دکان حلوايي
اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم
ز بس شيرين زبان بودي گمان بردم که حلوايي
اگر خواهد خدا روزي که هستي را بيارايد
ترا گويد تجلي کن که هستي را بيارايي
گنه کن هر چه مي خواهي و از محشر مکن پروا
که با اين چهره در دوزخ در فردوس بگشايي
بده دشنام و خنجر کش برون آمست و غوغا کن
که با اين حسن معذوري بهر جرمي که فرمايي
به روي ماه خنجر کش به ملک شاه لشکر کش
کزين حسنت که مي بينم به هر کاري توانايي
خداوند کرم بر حال مسکينان ببخشايد
به مسکيني درافتادم که بر حالم ببخشايي
ز چشم هر چه خون بارد رقيب افسانه پندارد
نهيب موج دريا را چه داند مرد صحرايي
نشان عشق بيهوشيست بيهوش اي که هشياري
کمال وصف خاموشيست خاموش اي که گويايي
بحمدالله که از خوبان نگاري زرد مو دارم
که بر نخل قدش شيرين نمايد زلف خرمايي
مگر هندوست زلف او که برخود زعفران سايد
که جز در کيش هندو رسم نبود زعفران سايي
مگر زان زلف خرمايي مذاق جان کنم شيرين
که جز ديوانگي سودي نبخشد زلف سودايي
زبان بربند قاآني که شيريني ز حد بردي
روا باشد که طوطي را بياموزي شکر خابي
به صاحب اختيار ار کس سخن هاي تو برخواند
ترا چندان فرستد زر که از غم ها بياسايي