دلبران اخترند و تو ماهي
نيکوان لشکرند و تو شاهي
چند گويي دلت چگونه بود
تو درون دلي خود آگاهي
بس درازستي اي شب يلدا
ليک با زلف دوست کوتاهي
اول از دشمنان برآور گرد
آخر از دوستان چه مي خواهي
ماه نو خوانمت از آنکه به حسن
مي فزايي همي نيمکاهي
يوسف را با تو لاف حسن زند
گو تو هر چند صاحب جاهي
ليک من چاه بر زنخ دارم
کف به زير زنخ تو در چاهي
لاف طاقت مزن دلا که ترا
شير پنداشتيم و روباهي
گفتي از طاقتم چو کوه گران
چون بديدم سبک تر از کاهي
پنجه با باد کمترک مي زن
اي که از ضعف کمتر از کاهي
چو ني از هجر دوست قاآني
تن پر از زخم و دل پر از آهي