مگر دريچه نوري تو يا نتيجه حوري
که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوري
مرا تو مردم چشمي چه غم که غايبي از من
حضور عين چه حاجت بود که عين حضوري
گمان برند خلايق که حور بچه نزايد
خلاف من که يقين دانمت که بچه حوري
چو عکس ماه که افتد درون چشمه روشن
به چشم من همه نزديکي و ز من همه دوري
به لطف آب حياتي به طيب باد بهاري
به بوي خاک بهشتي به نور آتش طوري
چو عشق رهزن عقلي چو عقل زينت روحي
چو روح زيور عمري چو عمر مايه سوري
بتي نه لعبت چيني تني نه باد بهاري
گلي نه باغ بهشتي مهي نه حور قصوري
ز شرم روي تو شايد که آفتاب بگيرد
کنون که عنبر سارا دميدت از گل سوري
به عشق دوست کنم ناز بر ملامت دشمن
که عشق را نتوان کرد چاره يي به صبوري
به يک دو جام که قاآنيا ز دوست گرفتي
چو جام باده سراپا همه نشاط و سروري
بر آستان وليعهد اين جلال ترا بس
که روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوري