اگر از خوردن مي لعل لبت رنگينست
بي سبب چيست که مي تلخ و لبت شيرينست
حور در سايه طوبي اگرش جاست چرا
طوبي قد تو در سايه حورالعينست
چهره من نه سپهرست چرا همچو سپهر
هر شب از اشک روان جلوه گه پروينست
ديده تا ديد ترا گفت زهي سرو بلند
راستي کور به آن ديده که کوته بينست
به سرت گر سر من بي تو به بالين سوده
سر و پا سوخته را کي هوس بالينست
اين مرا بس که ز وصل صنمي لاله عذار
شب و روز و مه و سالم همه فروردينست
هر کجا قامت او تا گذري شمشادست
هر کجا طلعت او تا نگري نسرينست
هجر شمشادش تيمار دل بيمارست
وصل نسرينش تسکين دل مسکينست
حاصل عمر گرانمايه همين بس که مرا
مدح داراي جهان از دل و جان آيينست
خسرو رادابوالسيف که نوک قلمش
به صفت چون نفس باد صبا مشکينست
شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ
مژه در چشم عدو از سخطش زوبينست