دل ديوانه که خود را به سر زلف تو بستست
کس بر او دست نيابد که سر زلف تو بستست
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشويد
بوي خون آيد از آن مست که شمشير بدستست
به اميدي که شبي سرزده مهمان من آيي
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دستست
من و وصل تو خياليست که صورت نپذيرد
که ترا پايه بلندست و مرا طالع پستست
گفتم از دست تو روزي بنهم سر به بيابان
دست در زلف زد و گفت کيت پاي ببستست
حاش لله که رهايي دلم از زلف تو بيند
که دلم ماهي بسمل بود و زلف تو شستست
گرد آن دانه خال تو سيه موي تو دامست
دل شناسد که تني هرگز ازين دام نجستست
دل قاآني ازينسان که به زلف تو گريزد
چون برآشفته يکي رومي هندوي پرستست