که بود آن ترک خون آشام سرمست
که جانم برد و خونم خورد و دل خست
درآمد سرخوش و افتادم از پاي
برون شد مست و بيرون رفتم از دست
سپر بر پشت و تيغ کينه در مشت
کمان در دست و تير فتنه در شست
فغان جاي نفس از سينه برخاست
جنون جاي خرد در مغز بنشست
نه تيرش هست تيري کش توان جست
نه زخمش هست زخمي کش توان بست
نه چشم از نيش تيرش مي توان دوخت
نه هيچ از پيش تيرش مي توان جست
وفا و مهر در جان و دلش نيست
جفا و جور در آب و گلش هست
به کام دشمنان از دوست ببريد
به رغم يار با اغيار پيوست
هلاک آن تن که بي ياد رخش نيست
اسير آن دل که از دام غمش رست
عزيز آن جان که از عشقش شود خوار
بلند آن سر که در راهش شود پست
نديدم تا نديدم چشم مستش
که وقتي آدمي بي مي شود مست
بهل تا سر نهم بر خاک تسليم
که چون ماهي اسيرم کرده در شست
برون نه يک قدم قاآني از خويش
که از قيد دو عالم مي توان رست
بهار و عهد صاحب اختيارست
به بايد باده خورد و توبه بشکست