شماره ٥١١: گر به دنبال دل آن زلف رود هيچ مگوي

گر به دنبال دل آن زلف رود هيچ مگوي
که به چوگان نتوان گفت مرو در پي گوي
گر ز بيخم بکند، دل نکنم زان خم زلف
ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوي
دل به سختي نتوان کند از آن زلف بلند
ديده هرگز نتوان دوخت از آن روي نکوي
يا به تيغ کج او گردن تسليم بنه
يا ز خاک در او پاي بکش، دست بشوي
غنچه گو با دهنش لاف مزن، هيچ مخند
لاله گو با رخ او ناز مکن هيچ مروي
نوبهار آمد و تعجيل به رفتن دارد
کو مجالي که بريزند مي از خم به سبوي
بامدادان همه کس راز مرا مي بيند
بس که شب مي رودم خون دل از ديده به روي
دانه اشک بده درگران مايه بگير
غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوي
آن چنان دست جنون گشت گريبان گيرم
که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موي
راستي گر بچمد سرو فروغي به چمن
باغبان سرو سهي را بکند از لب جوي