شماره ٥٠٨: دلم که بسته تعلق به زلف پرچيني

دلم که بسته تعلق به زلف پرچيني
کبوتري است معلق به چنگ شاهيني
ز ماه چاردهي روزگار من سيه است
که آفتاب فلک را نکرده تمکيني
مرا نهايت شادي است با تو اي غم دوست
که دوستدار قديم و نديم ديريني
سپهر با همه بي مهريش به مهر آمد
هنوز با من بي دل تو بر سر کيني
غمت کشيده به خون کافر و مسلمان را
تو جور پيشه ندانم که در چه آييني
بلاي مردم دانا ز چشم فتاني
کمند گردن دلها ز جعد مشکيني
مگر ز شام فراق تو اطلاعي داشت
که دل به صبح وصالت نداشت تسکيني
چگونه نيش تو عشاق تنگ دل نخورند
که صاحب دهن تنگ و لعل نوشيني
همه فداي تو کردند جان شيرين را
چه شاهدي تو که بهتر ز جان شيريني
معاشر تو ز گل گشت باغ مستغني است
که بوستان گل و نوبهار نسريني
به سرکشي تو اي گلبن شکفته خوشم
که بر گلت نرسد دست هيچ گل چيني
شمايل تو به حدي رسيد در خوبي
که قابل نظر شاه ناصرالديني
سر ملوک عجم مالک خزاين جم
که زر دريغ ندارد ز هيچ مسکيني
قباي سلطنتش را چنان بريده خداي
که هست اطلس گردون ز دامنش چيني
فروغي اين همه شيرين کلام بهر چه شد
مگر که از لب خسرو شنيده تحسيني