شماره ٤٩٨: در شهر اگر تو شاهد شيرين گذر کني

در شهر اگر تو شاهد شيرين گذر کني
شهري به يک مشاهده زير و زبر کني
خوش آن که از کمين به در آيي کمان به دست
وز تير غمزه کار مرا مختصر کني
شب گر به جاي شمع نشيني ميان جمع
پروانه وجود مرا شعله ور کني
آگه شوي ز خاک رياضت کشان عشق
گر در بلاي هجر شبي را سحر کني
گر بنگري به چاه زنخدان خويشتن
يعقوب را ز يوسف خود با خبر کني
بويت اگر به مجمع روحانيان رسد
آن جمع را ز موي خود آشفته تر کني
مردند عاشقان ز نخستين نگاه تو
حاجت بدان نشد که نگاه دگر کني
نبود عجب اگر به چنين چشمهاي مست
آهنگ خون مردم صاحب نظر کني
ديدي دلا که بر سر کوي پريوشان
نگذاشت آب ديده که خاکي به سر کني
ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکي
فرصت نمي دهند که جان را سپر کني
گر کام خواهي از لب لعلش فروغيا
بايد ز اشک دامن خود پر گهر کني