شماره ٤٩٢: سر راهش افتادم از ناتواني

سر راهش افتادم از ناتواني
وزين ضعف کردم بسي کامراني
کسي کاو به دل ناوکش خورد گفتا
که شوخي نديدم بدين شخ کماني
ز چشمي است چشم اميدم که هرگز
به کس ننگرد از ره سرگراني
زبان از شکايت بر دوست بستم
ز بس يافتم لذت بي زباني
نشان خواهي از وي، ز خود بي نشان شو
که من زو نشان جستم از بي نشاني
کسي داند احوال پيران عشقش
که پيرانه سر کرده باشد جواني
به هجران مرا سهل شد دادن جان
که سخت است دوري ز ياران جاني
دريغا که از ماه رويان نديدم
به جز بي وفايي و نامهرباني
شنيدن توان نغمه ارغنون را
چو ساقي دهد باده ارغواني
من و زخم کاري، تو و دل شکاري
من و جان سپاري، تو و جان ستاني
تو و عشوه کردن، من و دل سپردن
تو و جان گرفتن، من و جان فشاني
بکش خنجر کين به جان فروغي
به طوري که خواهي، به طرزي که داني