شماره ٤٨٣: خوشا شبي که به آرامگاه من باشي

خوشا شبي که به آرامگاه من باشي
من آسمان تو باشم، تو ماه من باشي
کمان نهم به کمان زلف ز نيروي عشق
تو گر نشانه تير نگاه من باشي
تو را دو زلف شب آسا براي آن دادند
که واقف از من و روز سياه من باشي
من از دو نرگس مست تو چشم آن دارم
که آگه از نگه گاه گاه من باشي
به حکم عشق و تقاضاي حسن مي بايد
که من گداي تو باشم، تو شاه من باشي
پس از هلاک به خاکم بيا که مي ترسم
علي الصباح جزا عذرخواه من باشي
اگر چه هيچ اميد از تو بر نمي آيد
همين بس است که اميدگاه من باشي
بتان کج کله آنجا که در ميان آيند
تو در ميان بت کج کلاه من باشي
چو نيست قسمت من عافيت همان بهتر
که آفت من و حال تباه من باشي
از آن به چشم خود اي اشک مسکنت دادم
که در بيان محبت گواه من باشي
به گريه گفتمش آيا گذر کني بر من
به خنده گفت اگر خاک راه من باشي
فروغي از پي آن زلف و چهره تا نروي
چگونه با خبر از اشک و آه من باشي