اي طلعت نکوي تو نيکوتر از پري
نيکو نگاه دار دلي را که مي بري
معشوق پرده پوشي و منظور پرده در
هم پرده مي گذاري و هم پرده مي دري
دلهاي برده را همه آورده اي به دست
هم دلبري به عشوه گري هم دلاوري
مي رانيم ز مجلس و مي خوانيم ز در
هم بنده مي فروشي و هم بنده مي خري
من در کمند عشق اسير ستم کشم
تو بر سرير حسن امير ستم گري
کار من است دادن جان زير تيغ تو
من کار خود چگونه گذارم به ديگري
تيغي نمي کشي که فقيري نمي کشي
جايي نمي روي که اسيري نمي بري
چشمت نظر به هيچ مسلمان نمي کند
اين ظلم سر نمي زند از هيچ کافري
هر تشنه را که لعل تو آب حيات داد
نتوان بريد حنجرش از هيچ خنجري
پيکان آه من به تو کاري نمي کند
تا در نظام لشکر آه مظفري
کشورگشاي ناصردين شاه جنگ جوي
کز لشکرش نديده امان هيچ لشکري
آن ماه بر سر تو فروغي گذر نکرد
در رهگذار او مگر از خاک کمتري