شماره ٤٧٨: من به غير از تو کسي يار نگيرم، آري

من به غير از تو کسي يار نگيرم، آري
همت آن است که الا تو نگيرد ياري
اي سر زلف قمرپوش عجب طراري
عقربي، ميرشبي، بلعجبي، جراري
دوش يک نکته ز بوي تو حکايت کردم
تا صبا مهر کند خانه هر عطاري
طبله مشک تتاري همه آتش گيرد
گر تو بر باد دهي زان خم گيسو تاري
هم از آن موي سيه مايه هر سودايي
هم از آن روي نکو يوسف هر بازاري
از خط نافه گشا مرهم هر مجروحي
وز لب شهدفشان شربت هر بيماري
تو به خواب خوش و من شب همه شب بيدارم
که مباد از پي اين خفته بود بيداري
به که بر جان بکشم منت آزار تو را
من که تن داده ام از چرخ به هر آزاري
مستي ما همه اين است که در مجلس دوست
با خبر نيست ز کيفيت ما هشياري
عارف آن است که جز دوست نبيند چيزي
عاشق آن است که جز عشق نداند کاري
از فروغ نظر پاک فروغي پيداست
که ندارد بجز از نير اعظم ياري