ديدم جمال قاتل در وقت جان سپاري
دادم تسلي دل در عين بي قراري
خواري کشان حسنش گلهاي بوستاني
شوريدگان عشقش مرغان شاخساري
شاخ گلي که آبش از جوي ديده دادم
دورم ز خويشتن کرد با صد هزار خواري
دوش آن مهم به تندي مي زد به تيغ و مي گفت
کاين است دوستان را پاداش دوستاري
خون آبه جگر بود کز چشم تر فشاندم
نقشي که بر درش ماند از من به يادگاري
گيرم طبيب وقتي احوال من بپرسد
کي در شمارش آيد دردم ز بي شماري
نوميديم به حدي است در عالم محبت
کز ايزدم نمانده ست چشم اميدواري
باد صبا رسانيد خاکسترم به کويش
بر کام خود رسيدم اما ز خاکساري
داديم جان وليکن آسودگي نديديم
ما را به هيچ حالت فارغ نمي گذاري
تا خار او خليده ست در پاي دل فروغي
چشمم گرو کشيده ست با ابر نوبهاري