تو شکر لب که با خسرو بسي شيرين سخن داري
کجا آگاهي از شوريده حال کوه کن داري
مرا از انجمن در گوشه خلوت نشانيدي
ولي با مدعي خوش خلوتي در انجمن داري
من آن شهرم که سيلاب محبت ساخت ويرانم
تو آن گنجي که در ويرانه دلها وطن داري
نخواهي بر سر خاک من آمد روز محشر هم
که از هر سو هزاران کشته خونين کفن داري
گرفتار کمندت تازه گرديدم به اميدي
که لطف بي نهايت با اسيران کهن داري
اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم
که پنهان از همه عالم نگاهي سوي من داري
هم از موي تو پا بستم هم از بوي تو سر مستم
که سنبل در سمن داري و گل در پيرهن داري
تو هم يوسف کني در چاه و هم از چه کشي بيرون
که هم چاه ذقن داري و هم مشکين رسن داري
کمان داري نديدم در کمين گاه نظر چون تو
که دلها را نشان غمزه ناوک فکن داري
سزد گر قدر قيمت بشکني عنبر فروشان را
که خط عنبرين و طره عنبر شکن داري
نجات از تلخ کامي مي توان دادن فروغي را
که هم شکر فشان ياقوت و هم شيرين دهن داري