شماره ٤٦٨: دامن کشان شبي به کنارم نيامدي

دامن کشان شبي به کنارم نيامدي
کارم ز دست رفت و به کارم نيامدي
در پيش زلف خم به خمت عقده هاي دل
گفتم که مو به مو بشمارم نيامدي
در کارگاه ديده نگارا ز روي تو
گفتم نگارها به نگارم نيامدي
گفتي چون جان رسد به لبت خواهم آمدن
بر لب رسيد جان فگارم نيامدي
شب شد ز تار طره تو روز روشنم
روزي به ديدن شب تارم نيامدي
با جان نازنين به کمين گاهت آمدم
با تير دل نشين به شکارم نيامدي
خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت
با جام مي به دفع خمارم نيامدي
اشکم نگارخانه چين ساخت خانه را
هرگز به سير نقش و نگارم نيامدي
تنها در انتظارم هلاکم نساختي
بعد از هلاک هم به مزارم نيامدي
تا در ميانه بود وجودم نديدمت
تا از ميان نرفت غبارم نيامدي
گر گنج دست مي دهد از رنج پس چرا
يک بار در يمين و يسارم نيامدي
تا با خبر نکردمت از عدل شهريار
بهر تسلي دل زارم نيامدي
کشورگشاي ناصردين شه که تيغ او
گفتا به چرخ هيچ به کارم نيامدي
دوش از فروغ چشم فروغي به راه تو
يک دل شدم از جان بسپارم نيامدي