شماره ٤٦٦: با آن که مي از شيشه به پيمانه نکردي

با آن که مي از شيشه به پيمانه نکردي
در بزم کسي نيست که ديوانه نکردي
اي خانه شهري نگهت برده به يغما
در شهر دلي کو که در او خانه نکردي
تا گنج غمت را سر ويراني دلهاست
يک خانه دل نيست که ويرانه نکردي
از حال شکست دلم آگاه نگشتي
تا زلف شکن بر شکنت شانه نکردي
تنها نه من از عشق رخت شهره شهرم
صاحب نظري نيست که افسانه نکردي
نازم سرت اي شمع که شهري زدي آتش
وانديشه ز دود دل پروانه نکردي
با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهي
بيگانه ام از محرم و بيگانه نکردي
اي آن که به مردي نشدي کشته جانان
دردا که يکي همت مردانه نکردي
ايمن دلي از دست ستم کاري صياد
خون خوردن و فرياد غريبانه نکردي
دل تنگ شدي باز فروغي مگر امروز
از دست غمش گريه مستانه نکردي