شماره ٤٦٠: اي که هم آغوش يار حور سرشتي

اي که هم آغوش يار حور سرشتي
عيش ابد کن که در ميان بهشتي
صاحب اين حسن را سزد که بگويد
ماه فلک را که مه بهيم و تو زشتي
دل ز تو غافل نگشت يک نفس اما
هم نفسش در تمام عمر نگشتي
خون غزالان کعبه ريخته چشمت
چون نديدم صنم به هيچ کنشتي
لازم عشق آمد آن جمال، خدا را
عاشق بي چاره ره با جرم چه کشتي
از غم عشقت چه جامه ها که دريدم
وز پي قتلم چه نامه ها که نوشتي
خستي و درمان خستگان ننمودي
کشتي و بر خاک کشتگان نگذشتي
واي بر آن دل که درد عشق ندادي
حيف بر آن جان که داغ شوق نهشتي
تخم محبت بري نداد فروغي
دانه بي حاصل از براي چه کشتي