شماره ٤٥٧: چه خلاف سر زد از ما که در سراي بستي

چه خلاف سر زد از ما که در سراي بستي
بر دشمنان نشستي، دل دوستان شکستي
سر شانه را شکستم به بهانه تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستي
ز تو خواهش غرامت نکند تني که کشتي
ز تو آرزوي مرهم نکند دلي که خستي
کسي از خرابه دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستي و به سلطنت نشستي
به قلمروي محبت در خانه اي نرفتي
که به پاکي اش نرفتي و به سختي اش نبستي
به کمال عجز گفتم که به لب رسيد جانم
ز غرور ناز گفتي که مگر هنوز هستي
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمي شناسي
به در کنشت منشين تو که بت نمي پرستي
تو که ترک سر نگفتي ز پيش چگونه رفتي
تو که نقد جان ندادي ز غمش چگونه رستي
اگرت هواي تاج است به بوس خاک پايش
که بدين مقام عالي نرسي مگر ز پستي
مگر از دهان ساقي مددي رسد وگرنه
کس از اين شراب باقي نرسد به هيچ مستي
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغي
که به صد هزار تندي ز کمند شوق جستي