شماره ٤٥٠: دلم افتاد به دنبال سوار عجبي

دلم افتاد به دنبال سوار عجبي
شه سوار عجبي کرده شکار عجبي
برده هوش از سر من زلف پري سيمايي
کرده ديوانه مرا سلسله دار عجبي
پيش هر حلقه آن زلف شمردم غم دل
حلقه هاي عجبي بود و شمار عجبي
زلف آشفته او خواسته آشفته دلم
بي قرار عجبي داده قرار عجبي
جان به يک جلوه جانانه نموديم نثار
جلوه گاه عجبي بود و نثار عجبي
دوش آن تار سر زلف به چنگ آوردم
شب تاريک زدم چنگ به تار عجبي
هم لبش بوسه زدم هم به کنارش خفتم
بوسه گاه عجبي بود و خمار عجبي
بامدادان شد و مست از مي دوشيم هنوز
وه که خمر عجبي بود و خمار عجبي
عشق چندي به دلم خيمه به خرسندي زد
شهريار عجبي بود و ديار عجبي
گرد من رقص کنان رفت پي محمل دوست
کاروان عجبي بود و غبار عجبي
تنگ شد کار به من يک دو سه پيمانه زدم
مژده اي دل که زدم دست به کار عجبي
دست نقاش فلک بهر تماشاي ملک
هر شب آراسته در پرده نگار عجبي
کار فرماي دم تيغ ملک ناصردين
آن که هر لحظه گشوده ست حصار عجبي
هر که ديد آن لب و گيسو به فروغي گويد
مهره بوالعجبي ديدم و مار عجبي