شماره ٤٤٩: شدم به ميکده ساقي مرا نداد شرابي

شدم به ميکده ساقي مرا نداد شرابي
فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبي
دل گرفته من وا نشد ز هيچ بهاري
دهان غنچه من تر نشد ز هيچ سحابي
نشستم از سر زلفش ولي به روز سياهي
گذشتم از بر چشمش ولي به حال خرابي
اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو اي دل
پس از براي چه آخر هميشه بي خور و خوابي
اگر چه جان به لب آمد وليکن از لب جانان
نموده ايم سئوالي، شنيده ايم جوابي
چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران
که التفات نکردم به هيچ گونه عذابي
ز بس که صيد حقيرم، ندوختند به تيرم
نبرد نام مرا هيچ کس به هيچ حسابي
تمام شهر ندارد گناه کار تر از ما
که غيرت خدمت رندان نکرده ايم ثوابي
نظر به جانب شاهان نمي کني ز تکبر
مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابي
ستوده ناصردين شه خدايگان سخن دان
که هر کسي به مديحش رقم نمود کتابي
فروغي از غم دوري ضرورت است صبوري
ولي دريغ که در دل نمانده طاقت و تابي