گر نه از کشتن عشاق به تنگ آمده اي
پس چرا بر سر ايشان به درنگ آمده اي
خانه پرداخته ام تا تو ز جا خاسته اي
سپر انداخته ام تا تو به جنگ آمده اي
پنجه عشق قوي پنجه نبرد است گهي
مگر آن حوصله اي کش تو به چنگ آمده اي
گوهر مقصد صاحب نظراني ليکن
در دم افعي و در کام نهنگ آمده اي
اشک رنگين بسي از ديده فشاند ابر بهار
تا تو اي شاخ گل تازه به رنگ آمده اي
کافران را رسد ار خون مسلمان ريزند
تا تو زيبا صنم از شهر فرنگ آمده اي
آخر از ناله به جايي نرسيدي اي دل
همه جا شيشه صفت بر سر سنگ آمده اي
پي به منزل مقصود نخواهي بردن
تو که در باديه با مرکب لنگ آمده اي
کي توان نام تو را برد فروغي در عشق
کز سر کوي بتان زنده به ننگ آمده اي