تنها نه جا به خلوت دل ها گرفته اي
ملک وجود را همه يک جا گرفته اي
تا شانه را به جعد معنبر کشيده اي
کاشانه را به عنبر سارا گرفته اي
يارب چه لعبتي تو که چندين هزار دل
از جعد چين به چين چليپا گرفته اي
من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل
با اين چه مي کنم که به جان جا گرفته اي
حسرت مبر ز گريه بي اختيار ما
اکنون که اختيار دل از ما گرفته اي
گفتي صبور باش به سوداي عشق من
وقتي که صبرم از دل شيدا گرفته اي
دل خسته دو لعل تو را جان به لب رسيد
با آن که نکته ها به مسيحا گرفته اي
آسوده از تو در حرم و دير کس نماند
کآسودگي ز مؤمن و ترسا گرفته اي
روزي دل فروغي مسکين شکسته اي
کز دست غير ساغر صهبا گرفته اي