تا به چشمان سيه سرمه درانداخته اي
آهوان را همه خون در جگر انداخته اي
به هواي لب بامت که نشيمن نتوان
طايران را همه از بال و پر انداخته اي
اي دل غم زده از عجز تو معلومم شد
که بر تيغ محبت سپر انداخته اي
مي توان يافتن از تيشه فرهاد اي عشق
که بسي کوه گران از کمر انداخته اي
به کمند تو اگر تازه گرفتاري نيست
پس چرا يار قديم از نظر انداخته اي
هيچ مرغ دلي از حلقه زلف تو نجست
اين چه دامي است که در رهگذر انداخته اي
سرگران رفته اي از حلقه عشاق برون
جان به کف طايفه را در خطر انداخته اي
گره از چين سر زلف گشودستي باز
يا به دامان صبا مشک تر انداخته اي
نه همين کشته عشق تو فروغي تنهاست
اي بسا کشته که بر يکديگر انداخته اي