شماره ٤٣٠: از بس که در خيال مکيدم لبان او

از بس که در خيال مکيدم لبان او
ياقوت فام شد لب گوهرفشان او
نقد وجود من همه مصروف هيچ شد
يعني نداد کام دلم را دهان او
پيرانه سر بلاکش ابروي او شدم
با قامت خميده کشيدم کمان او
قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر
زخمي نخورده ام که نماند نشان او
دستي که از رکاب سمندش بريده شد
ترسم خدا نکرده نگيرد عنان او
چندان که در پيش به درستي دويده ام
الا دل شکسته نديدم مکان او
بي پرده در حضور من امشب نشسته است
گر صد هزار بار کنند امتحان او
سودا نگر که بر سر بازار عاشقي
خواهم زيان خويش و نخواهم زيان او
در عهد شه کلام فروغي بها گرفت
يارب که در زمانه بماند زمان او
ظل الله ناصردين شه که آمده ست
چندين هزار آيت رحمت نشان او