شماره ٤٢٠: خونم بتي ريخت کش داده بي چون

خونم بتي ريخت کش داده بي چون
مژگان خون ريز در ريزش خون
بي باده ديدي چشمان سرمست
بي مي شنيدي لبهاي ميگون
در عهد زلفش يک جمع شيدا
در دور چشمش يک شهر مفتون
چشم و لب او هر سو گرفته ست
شهري به نيرنگ، خلقي به افسون
خوبان نشينند در خانه از شرم
هر گه که آيد از خانه بيرون
دل برده از من سروي که دارد
بالاي دلکش، رفتار موزون
خون از دل من هر شب روان است
تا طره اش داشت قصد شبيخون
هر لحظه گردد در ملک خوبي
حسن تو بي حد، عشق من افزون
کاري که او کرد با من فروغي
هرگز نکرده ست ليلي به مجنون