شماره ٤١٨: لبش را هر چه بوسيدم، فزون تر شد هواي من

لبش را هر چه بوسيدم، فزون تر شد هواي من
ندارد انتهايي خواهش بي منتهاي من
چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر
که در مي خانه دايم صدر مجلس بود جاي من
خطاي بنده بايد تا عطاي خواجه بنمايد
نمايان شد عطاي او ز طومار خطاي من
شبي کز شور مستي گريه مستانه سر کردم
سحر از در درآمد شاهد شيرين اداي من
سکندروار در ظلمت بسي لب تشنه گرديدم
که جام باده شد سرچشمه آب بقاي من
به صد تعجيل بستان از کفش پيمانه مي را
که در پيمان خود سست است يار بي وفاي من
به ميدان محبت خون بهايش از که بستانم
که پامال سواران شد دل بي دست و پاي من
دواي عاشق دلخسته را معشوق مي داند
کسي تا درد نشناسد نمي داند دواي من
خدا را زاهدا بر چين بساط خودنمايي را
که خود رايي ندارد ره به بازار خداي من
ز خود بيگانه شو گر با تو خواهي آشنا گردد
که من از خود شدم بيگانه تا شد آشناي من
رساند آخر به دست من سر زلف رسايش را
چه منت ها که دارد بر سرم بخت رساي من
سزد گر تيغ ابرويش گشايد کشور دلها
که هم شکل است با تيغ شه کشورگشاي من
ابوالفتح مظفر ناصرالدين شاه دين پرور
که اعدايش به خون خفتند از تير دعاي من
فروغي مستي من کم نشد از دولت ساقي
که بر عمرش بيفزايد خداي من براي من