شماره ٤١٠: غافل گذشتي از دل اميدوار من

غافل گذشتي از دل اميدوار من
رسواي اگر چنين گذرد روزگار من
امشب به بزم خنده بي اختيار تو
افزون نمود گريه بي اختيار من
من نيستم حريف تو با صدهزار دل
کز يک کرشمه مي شکني صدهزار من
يک عمر را به روزه بسر برده ام مگر
روزي لبت رسد به لب روزه دار من
در زلف بي قرار تو باشد قرار دل
بر يک قرار نيست دل بي قرار من
کشتي مرا و تا سر خاکم نيامدي
آه از سياه بختي خاک مزار من
گويند از آن نگاه نهاني چه ديده اي
پيداست آن چه ديده ام از خاک زار من
بخت سياه بين که دو چشمم سفيد شد
در کار گريه اي که نيامد به کار من
روز و شبي که مايه چندين عقوبت است
روز قيامت است و شب انتظار من
سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبري
شاهين تيز پنجه عاشق شکار من
آن بختم از کجاست فروغي که روزگار
روزي کند نشيمن او در کنار من