شماره ٤٠٨: شبها به بزم مدعي اي بي مروت جا مکن

شبها به بزم مدعي اي بي مروت جا مکن
آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن
از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه
دست از پي آزردنم در گردن مينا مکن
در بزم غير اي بي وفا بهر خدا مگذار پا
ما را و خود را بيش از اين آزرده و رسوا مکن
هردم به مجلس اي رقيب از يار دلجويي مجو
خاطر نگهداريش را خاطر نشان ما مکن
درد فروغي را وا تا کي به فردا افکني
انديشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن