محبان را نصيب است از حبيبان
من حسرت کش از حسرت نصيبان
فغان کان گلبن سرکش ندارد
سري با ناله هاي عندليبان
مرا گويند از آن رو ديده بربند
که فارغ باشي از پند اديبان
دلي مي بايد از آهن کسي را
که بر بندد نظر زين دل فريبان
به چشم خود اگر بيني اجل را
از آن خوش تر که ديدار رقيبان
نمي ماند شکيبم در محبت
چو مي ميرد يکي از ناشکيبان
کشد سر در گريبان ماه و خورشيد
چو بگشايي ز هم چاک گريبان
فروزان طلعت صبح سعادت
معنبر طره ات شام غريبان
فروغي را به درد عشق کشتي
خلاصش کردي از ناز طبيبان