شماره ٣٩٠: توان شناخت ز خوني که ريخت بر رويم

توان شناخت ز خوني که ريخت بر رويم
که صيد زخمي آن ترک سخت بازويم
اميد طلعت او مي برد به هر جايم
هواي طره او مي کشد به هر سويم
به هر چه مي نگرم جلوه تو مي بينم
به هر که ميگذارم قصه تو مي گويم
مجو خلاف رضاي مرا که در همه عمر
به جز مراد تو هيچ از خدا نمي جويم
اگر چه نام برآورده ام به لاقيدي
ولي مقيد آن حلقه هاي گيسويم
به حلقه اي که سر زلف او دست افتد
مسلم است که مشک ختا نمي بويم
اگر وصال ميسر شود، مگر نشود
به جاي پا ز پي او به فرق مي پويم
ملک به ديده کشد خاک من پس از مردن
اگر قبول کند خاک آن سر کويم
مرا که شير نکردي شکار در ميدان
کنون اسير غزالان عنبرين مويم
ز مهر دوست فروغي چگونه شويم دست
مگر که دست به خون آب ديدگان شويم