بخت سيه به کين من، چشم سياه يار هم
حادثه در کمين من، فتنه روزگار هم
از مژه ترک مست من صف زده بر شکست من
کار بشد ز دست من، چاره نظم کار هم
ساقي از اين مقام شد، صبح نشاط شام شد
خواب خوشم حرام شد، باده خوش گوار هم
تار طرب گسسته شد، پاي طلب شکسته شد
راه اميد بسته شد، چشم اميدوار هم
طاير تير خورده ام، ره به چمن نبرده ام
فصل خزان فسرده ام، موسم نوبهار هم
زهر ستم چشيده ام، بار الم کشيده ام
رنج فراق ديده ام، محنت انتظار هم
اي زده راه دين من، شاهد دل نشين من
چشم تو در کمين من، غمزه جان شکار هم
شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من
ذکر تو بر زبان من، مخفي و آشکار هم
اي بت دل پسند من، هر سرت موت بند من
کاکل تو کمند من، طره تاب دار هم
لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم
وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار هم
دوش فروغي از مهي يافته جانم آگهي
کز پي او به هر رهي دل بشد و قرار هم