شماره ٣٧٧: تا کفر سر زلفت زد راه دل و دينم

تا کفر سر زلفت زد راه دل و دينم
جز عشق تو هر کيشي کفر است در آيينم
هر صبح ز روي تو هم خانه خورشيدم
هر شام ز اشک خود همسايه پروينم
تو چشمه خورشيدي من ذره محتاجم
تو خواجه مستغني، من بنده مسکينم
تا خط تو را ديدم، دادي رقم خونم
تا مهر تو ورزيدم، بستي کمر کينم
هم سلسله بر گردن زان کاکل پيچانم
هم غاليه در دامن زان سنبل پرچينم
هم سر دهانش را مي جويم و مي يابم
هم عکس جمالش را مي خواهم و مي بينم
هم باده عشقش را مي گيرم و مي نوشم
هم دانه مهرش را مي کارم و مي چينم
از قامت موزونش در سايه شمشادم
وز عارض گلگونش در دامن نسرينم
گر بر سر خاک من بنشيني و برخيزي
تا محشر از اين شادي برخيزم و بنشينم
تا وصف لبت گفتم درهاي دري سفتم
الحق که در اين معني مستوجب تحسينم
تا ماه فروغي رخ از کلبه من برتافت
از آه سحر هر شب شمعي است به بالينم